اومدم یه اعترافی بکنم....
دوسال پیش رسیدم در خونمون دیدم داداشم داره گریه میکنه
دم در دو تا پسر بچه و یه پسر دبیرستانی بودن...
فکر کردم شاید اون پسر گنده هه داداشمو اذیت کرده...
بدبختو ترکوندم....هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم،
اون بدبختم مثه گربه ی تو شرک فقط میگفت:
خانم ب ب ب خدا...خانممم....خانم.....
داداشمم هی میگفت:نه،پریسا نه.....
منم که جو گرفته بودم گفتم:
چیه؟...نترس داداش،من هستم...نمیذارم کسی بهت زور بگه....
یه چی ناجور به پسره گفتم و رد شدم.....
نیکان بعدا بهم گفت اون دو تا کوچیکه اذیتش کرده بودن اون پسر بزرگه کمکش کرده بود...
تا مدتی که خونمون اونجا بود همدیگه رو که میدیدیم من از خجالت در میرفتم اون از ترس!
واقعن چرا اخه...........
هر جا هست کاش منو ببخشه!
ولی خداییش خوب حالشو گرفتم!
نظرات شما عزیزان: